۴۸۱ – وجود ما سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغاله نهادم عقل را ره توشه از می زشهر هستی اش کردم روانه نگار می فروشم عشوده ای داد که ایمن گشتفم از مکر زمانه زساقی کمان ابرو شنیدم …
۴۸۱ – وجود ما سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغاله نهادم عقل را ره توشه از می زشهر هستی اش کردم روانه نگار می فروشم عشوده ای داد که ایمن گشتفم از مکر زمانه زساقی کمان ابرو شنیدم …