۳۰۰- ستاره می شمرم در آکه در دل خسته توان درآید باز بیا که د تن مرده وران در آید باز بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت زخیل شادی روم رخت زداید …
۳۰۰- ستاره می شمرم در آکه در دل خسته توان درآید باز بیا که د تن مرده وران در آید باز بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت زخیل شادی روم رخت زداید …