Skip to content
This repository has been archived by the owner on Dec 11, 2020. It is now read-only.

Commit

Permalink
Remove persian rude words. (#1879)
Browse files Browse the repository at this point in the history
  • Loading branch information
amir9480 committed Mar 12, 2020
1 parent 468dfa6 commit 1fcc343
Showing 1 changed file with 2 additions and 2 deletions.
4 changes: 2 additions & 2 deletions src/Faker/Provider/fa_IR/Text.php
Expand Up @@ -283,7 +283,7 @@ public function realText($maxNbChars = 200, $indexSize = 2)
دو روز تمام مدرسه نرفتم. خجالت می‌کشیدم توی صورت یک کدام‌شان نگاه کنم. و در همین دو روز حاجی آقا با دو نفر آمده بودند، مدرسه را وارسی و صورت‌برداری و ناظم می‌گفت که حتی بچه‌هایی هم که کفش و کلاهی داشتند پاره و پوره آمده بودند. و برای بچه‌ها کفش و لباس خریدند. روزهای بعد احساس کردم زن‌هایی که سر راهم لب جوی آب ظرف می‌شستند، سلام می‌کنند و یک بار هم دعای خیر یکی‌شان را از عقب سر شنیدم.اما چنان از خودم بدم آمده بود که رغبتم نمی‌شد به کفش و لباس‌هاشان نگاه کنم. قربان همان گیوه‌های پاره! بله، نان گدایی فرهنگ را نو نوار کرده بود.
تازه از دردسرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح، یکی از اولیای اطفال آمد. بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد، گذاشت روی میزم. شش تا عکس زن لخت. لخت لخت و هر کدام به یک حالت. یعنی چه؟ نگاه تندی به او کردم. آدم مرتبی بود. اداری مانند. کسر شأن خودم می‌دانستم که این گوشه‌ی از زندگی را طبق دستور عکاس‌باشی فلان جنده‌خانه‌ی بندری ببینم. اما حالا یک مرد اتو کشیده‌ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس‌ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس‌ها چشم‌هایم را پر کند داشت سیگار چاق می‌کرد.
تازه از دردسرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح، یکی از اولیای اطفال آمد. بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد، گذاشت روی میزم. شش تا عکس زن . و هر کدام به یک حالت. یعنی چه؟ نگاه تندی به او کردم. آدم مرتبی بود. اداری مانند. کسر شأن خودم می‌دانستم که این گوشه‌ی از زندگی را طبق دستور عکاس‌باشی فلان خانه‌ی بندری ببینم. اما حالا یک مرد اتو کشیده‌ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس‌ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس‌ها چشم‌هایم را پر کند داشت سیگار چاق می‌کرد.
حسابی غافلگیر شده بودم... حتماً تا هر شش تای عکس‌ها را ببینم، بیش از یک دقیقه طول کشید. همه از یک نفر بود. به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه‌ی آن، توی جیب چه جور آدم‌هایی است و در کجاها و چه قدر خوب بود که همه‌ی این آدم‌ها را می‌شناختم یا می‌دیدم. بیش ازین نمی‌شد گریخت. یارو به تمام وزنه وقاحتش، جلوی رویم نشسته بود. سیگاری آتش زدم و چشم به او دوختم. کلافه بود و پیدا بود برای کتک‌کاری هم آماده باشد. سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه‌گاهی برای جسارتی که می‌خواست به خرج بدهد می‌جست. عکس‌ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می‌کنند؛ پرسیدم:
Expand All @@ -299,7 +299,7 @@ public function realText($maxNbChars = 200, $indexSize = 2)
خلاصه این آقا معلم کاردستی کلاس پنجم، این عکس‌ها را داده به پسر آقا تا آن‌ها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد. به هر صورت معلم کلاس پنج بی‌گدار به آب زده. و حالا من چه بکنم؟ به او چه جوابی بدهم؟ بگویم معلم را اخراج می‌کنم؟ که نه می‌توانم و نه لزومی دارد. او چه بکند؟ حتماً در این شهر کسی را ندارد که به این عکس‌ها دلخوش کرده. ولی آخر چرا این جور؟ یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی‌شناسد؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا، توی ایوان منتظر ایستاده بود. من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبردار می‌شدم. حضور این ولی طفل گیجم کرده بود که چنین عکس‌هایی را از توی جیب پسرش، و لابد به همین وقاحتی که آن‌ها را روی میز من ریخت، در آورده بوده. وقتی فهمید هر دو در مانده‌ایم سوار بر اسب شد که اله می‌کنم و بله می‌کنم، در مدرسه را می‌بندم، و از این جفنگیات....
حتماً نمی‌دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود، در یک اداره بسته شده است. اما من تا او بود نمی‌توانستم فکرم را جمع کنم. می‌خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده، بس است و وعده‌ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم. یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم. برای دک کردن او چاره‌ای جز این نبود. و بعد رفت، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت. حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته‌ی تمام مطلب را با عکس‌ها، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم. نه عزیزدُردانه می‌نمود و نه هیچ جور دیگر. داد می‌زد که از خانواده‌ی عیال‌واری است. کم‌خونی و فقر. دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده. یعنی زیاد بی‌گدار به آب نزده. گفتم:
حتماً نمی‌دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود، در یک اداره بسته شده است. اما من تا او بود نمی‌توانستم فکرم را جمع کنم. می‌خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده، بس است و وعده‌ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم. یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم. برای دک کردن او چاره‌ای جز این نبود. و بعد رفت، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن . حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته‌ی تمام مطلب را با عکس‌ها، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم. نه عزیزدُردانه می‌نمود و نه هیچ جور دیگر. داد می‌زد که از خانواده‌ی عیال‌واری است. کم‌خونی و فقر. دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده. یعنی زیاد بی‌گدار به آب نزده. گفتم:
- خواهر برادر هم داری؟
Expand Down

0 comments on commit 1fcc343

Please sign in to comment.